فصل ۳۳و ۳۴ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
شبی مهتا به همراه ناصرخان به خانه ما آمد . همگی در ایوان مشغول صرف میوه و بودیم که مهتا رو به من کرد و گفت : می دانی احمد هم به دیدار زن دایی آمده ؟ الان دو روزی است که تهران است و فردا هم عازم نیشابور می شود . ناصر احمد را دیده . می گوید خیلی پیر و شکسته شده و خیلی هم پشیمان است . حال تو را پرسیده بود . ناصر هم در جوابش گفته بود به او مربوط نمی شود و دیگر حق ندارد نام تو را بر زبان بیاورد . از حرف مهتا غمگین شدم . هنوز خاطرات شوم با او بودن عذابم می داد و غم گذشته ام بر زندگی ام سایه افکنده بود . سکوت کردم و هیچ نگفتم. **************************** عصر پنجشنبه همگی حاضر شدیم که به منزل ماکان برویم . داشتیم از در بیرون می رفتیم که تلفن زنگ زد . پدر را می خواستند . آقاجان گوشی را گرفت و مشغول صححبت شد . در چهره اش غمی نمایان گشت که نمی شد آن را به حساب مسئله ای جزئی گذاشت . گوشی را قطع کرد و بلافاصله شماره ای گرفت . طرف صحبتش ماکان بود . برنامه ی مهممانی لغو شد. من و مادر هر دو بهت زده بودیم . آخر چه شده بهادرخان ؟ پدر سرش را به زیر انداخت : مهوش یک ساعت پیش تمام کرد . مادر به صورتش کوفت و من با چشمانی اشک آلود او را در آغوش گرفتم . مادر بس کن . این همه تنش برای قلبت خوب نیست . پدر متاثر گفت : عجب دنیای بی وفایی است . به صندوقخانه رفتیم و لباس ساده ای به تن کردیم . مادر در جستجوی چیزی بود. لباس ها را با حالتی عصبی زیر و رو می کرد . چه می خواهید مادرجان ؟ نمی دانم کفنم را کجا گذاشته ام . دوست دارم آن را به مهوش بدهم . قسمت او شد ثواب دارد . بلاخره کفن پیدا شد و ما عزم رفتن نمودیم . قبل از خروجمان مهتا با چهره ای اشک آلود وارد شد . انگار قبل از ما با خبر شده بود . ناصر رو به ما کرد و گفت : عجله کنید صنوبر و سروناز دست تنها هستند . جنازه هنوز در خانه است . منتظرند تا احمد برسد . فردا دم غروب دفنش می کنند . مهتا در حالی که پریا و رضا را به دایه می سپرد هر دو را بوسید و گفت : دایه جان ٬ جان تو و جان بچه هایم . حواست جمع باشد . مواظب باش رضا لب حوض نرود . دیگر این که چند روز مزاحم شما هستیم . دایه گفت : مثل این که فراموش کردی من تو و دیبا را بزرگ کرده ام . همگی به سوی خانه ی دایی خشایار به راه افتادیم صدای شیون دختر دایی ها تا در عمارت به گوش می رسید . همه در حال رفت و آمد بودند . اتاق ها را جمع و جور می کردند و بر سر می کوبیدند . وادر سالن اصلی شدیم . دایی روی مبل نشسته بود و آهسته اشک می ریخت . خاله ملوک زود تر از ما رسیده بود . دو خواهر هم دیگر را در آغوش کشیدند و گریستند . دایی بلند شد و با پدر و ناصرخان دست داد و بعد در آغوش مادر گریست . همه یک صدا گریه می کردیم . ناگهان کلفت پیر خانه گفت : سروناز خانم غش کردند . شما را به خدا بیایید آرامش کنید . من و مهتا با عجله به اتاق طبقه ی بالا رفتیم . سروناز در حالی که جنازه ی مادرش را در آغوش داشت در حالت نیمه بی هوشی به سر می برد . صنوبر صورتش را می خوراشید و مویه می کرد . یک بند در ناله هایش مادرش را صدا می زد . جلو رفتم و به کمک مهتا سروناز را که پا به ماه بود از بالین مادرش جدا ساختم . مثل کودکی در آغوش اشک می ریخت و زیر لب می گفت : از وقتی که تو به دیدنش آمدی کمی آرام تر شد . مثل این که وجدانش آسوده شد . با خیال راحت جان داد . دیبا جان لطف کردی به دیدارش آمدی . این محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم . درختر دایی هایم را در آغوش گرفتم . هر سه اشک ریختیم . مادر و خاله ملوک وارد شدند . مادر گفت : بچه ها بیایید بیرون . گناه دارد بالا سر مرده اشک بریزید . درست است مهوش جوان بود اما راحت شد . خاله ملوک گفت : خواهر جگرش را احمد خون کرد . اما زود با اشاره ی مادر ساکت شد . من صنوبر و سروناز را به دست صغری دادم . برو صغری خانم ٬ برو کمک کن لباس عزا بپوشند . نگذار اشک بریزند . مخصوصا سروناز که برای بچه اش ضرر دارد . جوشانده ای دم کن و بده بخورند . کم کم دایی جمشید و خانواده اش همراه حسن خان و همسرش پیدا شدند . با ورود هر یک از مهمان ها سروناز و صنوبر بنای گریه می گذاشتند . کم کم دوست و آشنا همگی به خانه ی آنها سرازیر شدند .دایی دستور داد تا به مقدا زیادی یخ جمع کنند و جنازه را تا فردا بعد از ظهر در یخ بخوابانند تا پسرش از نیشابور بیاید ٬ کار دفن متوقف می شد . نمی دانم چرا من نیز از ته دل اشک می ریختم . انگار مرگ زن دایی بهانه ای برای دمل های چرکی قلبم شده بود م که سرباز کند و با اشک هایم بیرون بریزد . آن قدر گریستم که جلوی چشمانم تاریک شد و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی چشم گشودم ٬ خودم را در آغوش قائقه یافتم . در حالی که شانه هایم را می مالید خود نیز اشک می ریخت . شب فرا ریس خانه در سکوتی عجیب فرو رفته بود . گاهی صدای شیونی آن را در هم می شکست که آن هم به زودی قطع می شد . صبح روز بعد عزاداری دوباره آغاز شد . پذیرایی از مهمان ها به عهده ی من و مهتا بود . سروناز و صنوبر حتی حال حرف زدن را هم نداشتند . دائما گریه می کردند . دایه مدا جوشانده ای به خورد سروناز می داد و می گفت : بخور مادر . حرص نزن برای بچه ات ضرر دارد . به حال آن بیچاره رحم کن . دم عصر بود که خبر دادند احمد وارد شده است . از شنیدن نام او احساس بدی به من دست داد . دلم نمی خواست هرگز با او رو به رو شوم . به آرامی به یکی از اتاق ها رفتم . به طوری که هیچ کس متوجه ی غیبتم نشود . ناگهان صدای گریه ی خواهرانش به اوج رسید . داداش دیدی مادرمان را از دست دادیم ؟ چقدر از این مرد که روزگارم را سیاه کرده بود بیزار بودم . دعا می کردم در تمام مدت اقامتش با او رو به رو نشوم . نگاهی به آینه ی رو به رو افکندم . چشمانم پف آلود شده بود . صدای دایی حجمشید را شنیدم که می گفت : گریه بس است . باید راهی قبرستان شویم . مرده را باید دفن کرد . و خطاب به احمد افزود : بس کن تو مرد هستی باید خواهرانت را دلداری بدهی . حالا که مادرتان رفته باید بیشتر به انها برسی . در همین انثا صدای مادر بلند شد که به مهتا می گفت : برو بگو دیبا بیاید . می خواهیم به قبرستان برویم . مهتا بعد از مدتی جستجو در اتاق را باز کرد و گفت : تو اینجایی ؟ بیا می خواهیم به قبرستان برویم . مادر منتظر است . زمان تشییع جنازه رسیده . نمی آیم می خواهم قدی استراحت کنم . شما بروید . من به کار های خانه رسیدگی می کنم . چرا ؟ دایی جان از دستت دلخور می شود . توی این شلوغی دایی جان کجا حواسش به من است ؟ بعد هم اصلا دلم نمی خواهد ان مرد را ببینم . بقعدش هم اصلا دلم نمی خواد آن مرد را ببینم . دیبا چرا نمی پذیری ؟ همه چیز به پایان رسیده است . تو نباید از واقعیت فرار کنی . شاید روز بلاجبار با او رو به رو شوی . آن وقت چه ؟ نه هزگر این اتفاق نمی افتد . فکر می کنی . بلاخره او پسر دایی ماست . خب مهتا از این حرف ها بگذریم بگو ببینم تنهاست ؟ نه همراه زنش است . زنش چطور است ؟ مهتا به حالت مسخره ای خندید . مثل صغری کلفت دایی جان . به خدا مهوش حق داشت اجازه ندهد این زن به خانه ی انها بیاید . ندیدی وقتی جلو آمد تا صنوبر و سروناز را در آغوش بگیرد چطور با دوری و اخم انها رو به رو شد . به طوری که احمد با تشر به زنش گفت برود یک گوشه بیاستد . زنک تازه به دوران رسیده مانند کولی ها تا آرنجش را پر از النگوی طلا کرده است . فکر می کنم خود احمد هم از وجود او عارش می آید . اما دیگر نمی تواند سرناسازگاری بگذارد . هیچ کس به او روی خوش نشان نداد . چادر گلدار سفید به سر داشت که لباس زیر چادرش قرمز بود . خنده دار تر از همه خاله ملوک بود که توی این گیر و دار با صدا بلند گفت : مگر لباس مناسب نداشتی که این طوری آمدی مجلس عزای مادر شوهرت ؟ حق احمد . خلایق هرچه لایق . باید چنین زنی گیرش می امد . دلم خنک شد . مهتا دوباره اصرار کرد که همراه انها بروم اما من از رفتن خوداری کردم . اندکی بعد خانه در سکوت فرو رفت . فقط صدای پای خدمه به گوش می رسید . سرم را به دیوار تکیه دادم و چادرم را روی صورتم کشیدم . از دیشب تا اون موقع یک لحظه هم استراحت نکرده بودم . چشم هایم را برنهادم . نمی دانم چقدر طول کشید که با صدای ورود شخصی پلک گشودم . ببخشید خانم می توانم قدی استراحت کنم ؟ بله راحت باشدی . زن چادرش را روی پا هایش انداخت . خدای من چقدر چهره اش آشنا بود . اما هرچه به مغزم فشار اوردم به یاد نیاوردم که او را کجا دیده ام . زن به بالشی تکیه داد و چشم هایش را بر هم نهاد . بعد دوباره لب به سخن گشود . چقدر هوا گرم است . فکر نمی کردم هوای تهران انقدر گرم باشد . گفته اش را تصدیق کردم . شما تشییع جنازه نرفتید ؟ نه خیلی خسته بودم . انگار شما هم خسته اید ؟ بله ما راه زیادی را امده ایم و من لباس مناسبی نداشتم . یعنی انقدر با عجله امدیم که فکرم به لباس نرفت . آخر مراسم مادر شوهرم است . چند لحظه مفهوم حرف را درک نکردم . مادر شوهرتان ؟ بله مادر شوهرم . یعنی شما زن احمد هستید ؟ بله . شما چکاره ی خانواده ی زرین می شوید ؟ با عصبانیت گفتم : من دیبا ٬ دختر عمه ی شوهرتان هستم . با نگاهی متعجب مرا برانداز کرد و زیر لب گفت : دیبا ... دیبا ... زن سابق احمد . بعد از جا برخاست و با نگاهی تنفربار از اتاق خارج شد و مرا در حیرت و تعجب تنها گذاشت . مهتا راست می گفت . وی زنی بی فرهنگ بود که حس حسادتش او را به سر حد جنون کشانده بود . از چشمانش شراره های خشم اساطع می شد . ناگهان به یاد اوردم او همان زنی است که عکسش را در نیشابور در گنجه اتاق خواب مهمان پیدا کرده بودم . شب فر ارسید همه ی مهمان ها برای صرف شام به خانه ی دایی آمدند . میز ها را در حیاز چیده بودیم و مهمان ها مشغول صرف شام بودند. از دور احمد را دیدم . برای لحظه ای نگاهمان در هم گرهه خورد . با علامت تنفر از وی روی برگرداندم . تا ۳ روز پس از مرگ مهوش دائم در خانه ی دایی بودیم و در اداره ی امور به آنها کمک می کردیم . بعد از شب سوم همگی همراه ماکان به منزل ما رفتیم . قبل از خروج از خانه دایی خشایار باری دیگر مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید . احمد را از دور دیدم . در ان چند روز هیچ کلامی بین ما رفت و امد نشده بود . زمانی که در ماشین ماکان قرار گرفتیم با خشم ما را می نگریست فصل ۳۴ . چند روز بعد از مراسم چهلم مهوش سروناز وضع حمل کرد . زفلی اولی بچه اش را بدان این که مادرش کنارش باشد به دنیا آورد . اما مادر و طاهره خانم دائما بالای سرش بودند . خدا دختری زیبا و طریف به آنها عطا فرمود که اسمش را به یاد مادرش مهوش گذاشتند . چند روز بعد من به همراه ماکان به آموزشگاه ساحل رفتم . اتاق خای ساده با نیمکت های چوبی و تخته سیاه هایی که وسط کلاس نصب شده بود و میز و صندلی اش در گوشه ی اتاق پشت به پنجره که مخصوص آموزگار بود . در انجا با دو همکارم آشنا شدم . یکی از آنها زنی به نام نیره آویش بود که حدودا ۳۵ سال سن داشت و دیگری مردی مسن به نام آقا ی سعدی . از بدو ورود با هر دو گرم گرفتم و شروع به صحبت در مورد تدریس کردم . کلاس ها تمام هفته ام را پر می کرد . قرار شد از شنبه ی هفته ی آینده شروع به کار کنم . صبح شنبه خیلی زود برخاستم . لباس پوشیدم و از پدر و مادر خداحافظی کردم . اتومبیلی کرایه کردم تا مرا سر چهار راه پلهوی رساند . بعد دوان دوان خود را به آموزشگاه رساندم . در اتاق دفتر را زدم . جوابی نشنیدم . به آرامی وارد شدم . کسی آنجا نبود . خدای من یعنی دیر رسیدم و همه سر کلاسند ؟ به سرعت خود را به کلاسم رساندم . در را باز کردم و هراسان داخل را نگاه کردم . چشمم به چند نفر دانشجوی پسر و دختر افتاد که در گوشه ای مشغول مطالعه ی روزنامه های صبح بودند . اما تعدادشان کمتر از ان بود که حدس می زدم . با ورود شتابزده ام همه به خنده افتادند . یکی از پسر ها به شوخی گفت : خیلی زود آمده ای کوچولو . هنوز استاد نداریم . از حرفش همگی خندیدند . دختری که از همه دور تر نشسته بود به آرامی گفت : بیا اینجا پیش من بشین کلاس هنوز شروع نشده است . به ساعتم نگاهی انداختم . خیلی زودتر از موعد رسیده بودم . ودانشجویان من را شاگردی تازه وارد به حساب آورده بودند. سلام کردم و به زبان فرانسوی عذر خواستم . همگی با دهانی نیمه باز من را برانداز کردند . بعد به آرامی به دفتر رفتم و گوشه ای نشستم . اولین روز تدریسم برایم خاطره ای جالب به همراه آورد . یعنی رفتار من آنقدر عجولانه بود که سمت استادی ام را به زیر سوال می برد ؟ سعی کردم کمی جدی تر ولی مهربان و دلسوز رفتار کنم . اندکی بعد در دفتر باز شد و مستخدم آموزشگاه وارد شد . با دیدنم مکثی کرد و گفت : خانم با کسی کار دارید ؟ می بینید که هنوز نیامده اند . اگر برای ثبت نام آمده اید یک شنبه ها بعد از ظهر صورت می گیرد . با لبخندی در جوابش گفتم : نه پدرجان من برای تدریس آمده ام . پیرمرد با شرمساری سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید به جا نیاوردم . اصلا این روز ها فکرم خراب است . درست می گویید . خانم آویش گفته بودند . سپس به صورتم زل زد و گفت : شما حتما خانم زندی هستید . بله درست است . من هم بابا رجب سرایدار اینجا هستم . الان همکارانتان می آیند . شما زود آمده اید هنوز ساعت ۸ نشده است . بشینید برایتان چای بیاورم . نه متشکرم . خورده ام . پس من می روم . اگر امری داشتید ٬ صدایم بزنید . آن ظرف حیاط هستم . بروید من کاری ندارم منتظر می مانم تا همکارانم بیایند . پیرمرد با اجازه خارج شد . دانشجویان کم کم می آمدند . در این فکر بودم که اولین روز تدریسم را چگونه آغاز کنم . کتابی را که قبلا از آقای سعدی گرفته بودم تا نگاهی به آن بیندازم ٬ در اوردم و به مطالعه پرداختم . پس از مدتی در دفتر باز شد و خانم آویش و س از ان آقای سعدی وارد شدند . بعد از سلام و احوال پرسی هر دو از این که من زود به اموزشگاه امده بودم متعجب و خوشحال شدند . آقای سعدی گفت : من علاقه ی شما را به تدریس تحسین می کنم . معلوم می شود که می خواهید از دل و جان مایه بگذارید . ما قبل از شما چند نفر را برای تدریس ثبت نام کردیم اما آنها به انگیزه ی مادی امده بودند ونتوانستند خواسته ی ما را بر آورده کنند . سرسری از کار تدریس می گذشتند و اصلا به فکر بالا بردن سطح کلاس نبودند. امیدوارم من بتوانم رضایت شما را جلب کنم . من به پول تدریس احنیاجی ندارم و این کار را برای سرگرمی و بالا بردن سطح معلومات دانش پژوهان در نظر گرفته ام . بابا رجب با چای وارد شد . اول سینی را به سمت من گرفت و بعد هم به خانم آویش و آقای سعیدی تعارف کرد . یک استکان دیگر در سینی باقی ماند . آقای سعیدی با خنده گفت : بابا رجب باز اشتباه کردی . یکی استکان زیادی آوردی . تا دیروز سه تا استکان چای می ریختی حالا ۴ تا . پس کی می خواهی به نبود آقای پژوهش عادت کنی ؟ بابا رجب سرش را جنباند و گفت : این روز ها کم حواس شده ام . هنوز به نبود آقای فرزین عادت نکرده ام . به خدا تقصیری ندارم . بعد با شرمساری خارج شد . مگر شما چند نفرید که اینجا تدریس می کنید ؟ خانم آویش گفت : این آموزشگاه خصوصی است . مدیر اینجا آقای فرزین پژوهش است . الان یک ماهی می شود که برای دیدار از خانواده به فرانسه رفته اند و تا دو ماه دیگر باز می گردند . یعنی حالا با شما ۴ نفر هستیم . آقای تدریس کلاس آخر را به عهده دارند . به عبارتی آخرین مرحله ی تکمیلی زبان فرانسوی را . با نبود ایشان این کلاس در آخر مرداد شروع می شود و فعلا دانشجویان دوره آخرمان در تعطیلات به سر می برند . بعد از خوردن چای هر سه برخاستیم تا به کلاس هایمان برویم . موقع خروج آقای سعدی گفت : اجازه دهید من شما را به کلاستان معرفی کنم تا شاگرد ها شما را بهتر بشناسند . به سرعت گفتم : متشکرم .دوست دارم در اولین روز تدریس ٬ خودم را آزمایش کنم و ببینم می توانم نظم و آرامش را در کلاسم حکم فرما کنم یا نه . خانم اویش نظر مرا پسندید و آقای سعدی گفت : این هم پیشنهاد خوبی است . بگذارید خانم زندی خودشان اولین روز تدریس را تجربه کنند . از هم جدا شدیم و هر یک به سمت کلاس هایمان حرکت کردیم . من در کلاس را گشودم . پسر ها مشغول سرر به سر گذاشتن با یکدیگر بودند و دختر ها هم با هم با صدای بلند حرف می زدند . یکی از پسر ها با ورود من موشکی را که با کاغذ درست کرده بود به سمتم پرتاب کرد و با صدای بلند گفت : این هم یک دختر خانم جدید. ورودتان را تبریک می گویم ٬ مادمازل . امیدوارم شما قصد درس خواندن داشته باشید ٬ نه مثل این خانم ها این جا سالن را آشپزی و خانه داری کنید . همگی زدند زیر خنده . اما من قیافه ای جدی به خود گرفتم . همه با چشمانی متعجب مرا می نگریستند . همان دختری که صبح از من خواسته بود کنارش بشینم بلند شد و با کمال ادب رو به رویم ایستاد : من زیبا هستم . امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم . اگر دلت می خواهد بیا کنار من بشین . می دانم امروز روز اولت است . ما یک ساعت دیگر با آقای سعدی درس داریم . الان ایشان عهده دار کلاس سومی ها هستند . با لبخند گفتم . از امروز تدریس این کلاس به عهده ی من است . ناگهان سکوتی همراه با پچ پچ در فضا حاکم شد . زیبا سرجایش نشست و من به آرامی روی سکوی کنار تخته سیاه ایستادم . خانم ها ٬ آقایان ٬ سلم . من دیبا زندی هستم . از امروز کار تدریس این کلاس به عهده ی من است . امیدوارم بتوانیم این ترم را به خوبی در کنار هم طی کنیم . بعد از اتمام درسم یکباره صدای شلیک خنده ای به هوا برخاست . همان پسری بود که از صبح تا حالا چندین بار مزه پردانده بود . ناگهان با چهره ای خشمگین به صورتش نگاه کردم . بلند شو . پسرک ایستاد . انگار از کارش سرفراز بود . نگاهی شیطنت بار به دوستانش افکند و بعد مستقیم در چشمان من خیره شد . اسمت چیست ؟ سکوت کرد . دوباره پرسیدم : اسمت چیست ؟ با لودگی گفت : داریوش افضل . خب جناب افضل اگر قصدت بر هم از آرامش کلاس است ٬ می توانی همین الان اینجا را ترک کنی . اما اگر نه ٬ تا این ساعت حضور مرا درک نکرده ای و قصدی از مسخره بازی هایت نداشته ای ٬ بشین و به درس گوش کن . در غیر این صورت ناچارم تو را مثل یک بچه ی بی ادب از کلاس اخراج کنم . خب نظرت چیست ؟ پسرک چیزی نگفت و آرام سر جایش نشست . این درس خوبی برای او و عده ای شد که آن جا را با مراکز عیش و نوش عوضی گرفته بودند. دخترکی که بعدا فهمیدم نامش افسانه است ٬ دفتری از کشوی میزش در آورد : خانم زندی این هم دفترچه آمر بچه هاست . من به همراه خود به خانه می برمش . روز های قبل حضور غیاب بچه ها به عهده ی من بود . اما فکر می کنم شما آن را بخواهید . با تشکر دفتر را از افسانه گرفتم و اسامی بچه ها را خواندم و با چهره ی تک تکشان آشنا شدم . بعد برخاستم و اولین قانون کلاسم را برایشان عنوان کردم . در کلاش من تمام مکالمه ها از بدو ورود تا زمان خروج از کلاس به زبان فرانسوی انجام می شود . ولو این که شما نتوانید خواسته تان را به طور صحیح بیان کنید . همگی اعتراض کردند یکی گفت : شیوه ی تدریس آقای سعیدی غیر از این بود . دیگری گفت : چه بد ! ما که نمی توانیم مثل شما فرانسوی حرف بزنیم . میان حرفشان دویدم و گفتم : من به شیوه ی تدریس هیچ کس کار ندارم . این به نفع شماست . اگر می خواهید بهتر زبان بیاموزید ٬ اول باید با تلفظ کلمات و ادای جملات آشنا شوید . اگر محیط کلاس طوری باشد که تمام کلمات به زبان فرانسوی ادا شود ٬ شما کلماتی یاد می گیرید که در زندگی روزمره با انها سرو کار دارید و به راحتی زبان می اموزید . روز اول کار من با شادی و علاقه به پایان رسید . وقتی برای خداحافظی به دفتر رفتم ٬ خانم آویش با خنده گفت : آفرین به این نظمی که امروز در کلاس شما به چشم می خورد . من صدای شما را در زمان تدریس و صحبت کردن با بچه ها شنیدم و از این سازمان دهی خشنودم . کاش آقای پژوهش هم بود و خودش به شما تبریک می گفت . با تشکر از انها خداحافظی کردم . قبل از این که وسیله ای کرایه کنم ماشین ماکان جلو پایم ترمز کرد . با دیدنش لبخندی زدم و کنار دستش نشستم . ماکان با مهربانی جواب سلامم را داد . دیبا امروز چطور بود ؟ اولین روز تدریست به خوبی پایان یافت ؟ درحالی که صورتم را در آینه برانداز می کردم به حالت سپاسگزاری گفتم : بله سرهنگ متشکرم . واقعا روحیه ام عوض شده . اول می ترسیدم که زبان را به کلی فراموش کرده باشم ٬ اما وقتی اولین سطر کتاب را خواندم خیالم آسوده شد . خب موافقی مرا به یک نوشیدنی مهمان کنی ؟ با خنده گفتم : بله . به شرط این که سرقولتان باشید . شما مهمان منید . نبینم دست در جیب کنید . کم کم به محیط آموزشگاه عادت کردم . روز ها با شوق فراوان به سر کار می رفتم و زمان مراجعت بسیار سرحال بودم . همه از سرخوشی من خوشحال بودند. جان تازه ای گرفته بودم . آبی زیر پوستم دویده بود و رنگ و رویم تغییر کرده بود . تمام این ها را مدیون خانواده ام و ماکان بودم . همه دست در دست هم دادند و مرا از مرداب افسردگی نجات دادند . اواخر سه ماه تحصیلی شاگردانم فرا رسیده بود و زمان امتحان ورود آنها به مرحله ی دیگر از تعلیم بود . بچه هایم قرار بود در کنار خانم آویش عزیز مرحله ی دوم را سپری کنند . همگی در تلاش بودند تا مرحله ی اول را به خوبی طی کنند . ما حالا دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودیم . با این که تفاوت سنی زیادی با من نداشتند ٬ من هر کدام را کودکان خود می دیدم . همانطور که مادر به کودکش کمک می کند تا تک تم الفاظ را بیاموزد ٬ من هم لحظه به لحظه شاگردانم را از نطر فراگیری زبان قوی تر و غنی تر می نمودم و از جان و دل کمکشان می کردم تا موفق شوند . روزی آقای سعدی سری به کلاسمان زد . کتابی با خود اورده بود که آن را به شاگرد میز اول داد . بخوانید لطفا هول نشوید . این کتاب در سطح دانش شماست . شاگردم با تسلط کامل سطور را به زبان فرنسوی قرائت کرد و بعد کتاب دست به دست چرخید و همگی صفحه ای از ان را با صدای بلند خواندند . چشمان آقای سعیدی از تعجب گرد شده بود . نفر اخر که خواند آقای سعیدی کتاب را از وی گرفت و با شادی مثل بچه ها کف زد و رو به من کرد و گفت : جای بسی تشکر است . من اصلا انتظار این همه پیشرفت را نداشتم . روز امتحان آخر ترم هنگامی که به سوی دفتر می رفتم صدای مردی به گوشم رسید که با خانم آویش سخن می گفت . وقتی وارد شدم خانم اویش با دیدنم چهره اش از شادی باز شد . سلام کردم . نگاهم به پشت میز مدیر جلب شد . مردی با دیدنم از جا برخاست و با لبخندی پاسخ سلامم را داد . مردی جوان و خوش تیپ بود با چشمانی به رنگ آبی ٬ قدی بلند ٬ صورتی بسیار ظریف که بیشتر شبیه زن ها بود و موهایی روشن که روی هم رفته جذاب بود . حس زدم اقای فرزین پژوهش ٬ زیاست اموزشگاه باشد . خانم اویش جلو امد و با لبخندی به چهره ام گفت : معرفی می کنم ایشان آقای فرزین پژوهش ٬ ریاست محترم آموزشگاه ساحل هستند . و در حالی که به سمت آقای پژوهش نگاه می کرد گفت : ایشان هم خانم دیبا زندی ٬ همان استاد محترمی هستند که چند لحظه پیش در موردشان سخن می گفتم . پس درست حدس زده بودم . او آقای پژوهش بود . با احترام سلام کردم . او دستم را به رسم ادب فشرد و از دیدنم ابراز خوشحالی نمود . خانم اویش با خوشرویی گفت : چه خبر خانم زندی ؟ امتحان تمام شد ؟ نه هنوز . پس شما چرا اینجا ... بله من کلاس را نرک کردم ! زیرا طاقت آن همه اضطراب را نداشتم . انگار نگرانی بچه ها به من هم منتقل شده بود . نمی خواستم با دلواپسی هایم روحیه ی انها را ضعیف کنم . چه خوب ٬ این هم یکی از دیگر از مسائل جالب تدریس شما٬ من می دانم با تلاشی که شما برای این بچه ها کردید ٬ حتما همگی در سطح خوبی قبول می شوند . امیدوارم . آقای پژوهش با صدای بم مردانه اش گفت : من شیوه ی تدریس شما را می پسندم . شما درست با بچه ها رفتار می کنید . قبل از این که در اموزشگاه ما شروع به کار کنید ماکان عزیز تعریف استعداد های شما را پیش من کرده بود . شنیدم به موسقی علاقه مند هستید و گاهی هم پیانو می نوازید . درست است ؟ شما و سرهنگ لظف دارید بنده آنقدر ها هم استعداد ندارم . شکسته نفسی نکنید . راستی خانم زندی ٬ شما چند سال در فرانسه اقامت داشتید ؟ من جز یک سفر چند روزه هرگز فرانسه نبودم . پس چطور بر این زبان این همه تسلط دارید ؟ به کمک یکی از دوستانم که فرانسوی بود . آه چه جالب ! پس استعداد خوبی در یادگیری فرانسه دارید . ****************** امتحان به پایان رسید و تمام شاگردانم با نمراتی خوب قبول شدند . روز اخر بچه ها کیکی تهیه کردند و جشنی برپا کردیم . همه ناراحت بودند که سه ماه در کلاس من نخواهند بود اما باز جای شکرش باقی بود که در همین آموزشگاه بودند و می توانستیم به راحتی همدیگر را ببینیم . ترم جدید شروع شد . هفته ها می گذشت و کار من روز به روز بهتر از قبل می شد . تمام اوقاتم را صرف تدریس می نمودم و در عالمی دیگر سیر می کردم . ماکان اغلب روز ها مرا به خانه می رساند . روزی به دنبالم امد و پیشنهاد کرد کمی در جای دنج صحبت کنیم . پذیرفتم . در رستوران رو به روی وی نستم . موسیقی ملایمی در فضا طنین افکنده بود . من ان روز ها به هرچیزی فکر می کردم جز عشق و عاشقی . حتی ماکان هم برایم حکم یک برادر بزرگ تر را داشت . دیگر از سخن گفتن با وی در تنهایی شرمسار نبودم . حالا راحت تر از همیشه بودم و این راحتی باعث شده بود که هیچ احساسی در رابطه با عشق نداشته باشم . می دانستم عشق زمانی به سراغم می آید که از حرف های ماکان سرخ شوم و عرق شرم بر پیشانی ام بنشیند ٬ زمانی که طاقت نگاه های او را نداشته باشم . شاید وجود ماکان برایم عادت شده بود . شاید هم فاصله ای که در گذشته بینمان ایجاد شده بود مرا سرد کرده بود . اما هرچه بود احساس می کردم با بالا تر رفتن سنم دیگر ان بچه ی گذشته نیستم . حالا من به مرز سی و یک سالگی رسیده بودم و ماکان ۴۲ ساله بود . ماکان دستی به موهایش کشید : دیبا می بینی چقدر سفیدی هایش زیاد شده ؟ بله دارید پیر می شوید . اما خیلی زود است که ماکان از غم و غصه پیر شود . دلت برایم نمی سوزد ؟ با خنده گفتم : چرا می سوزد . اما چاره ای نیست . همه پیر می شوند . چرا . چاره دارد دیبا خانم . چه چاره ای ؟ حتما می خواهید رنگشان کنید . نه اصلا . پس چی ؟ می دانی یکی از دلایل پیری زودرس مجردی است ؟ خب بله .. بروید زن بگیرید . اِه ؟ راست می گویی ؟ زن بگیرم ؟ تو چرا شوهر نمی کنی ؟ باز شروع کردید سرهنگ ؟ من یک بار تجربه کرده ام . حالا وضع من با قدیم فرق می کند . من از اول با ازدواج با احمد مخالف بودم اما پدر و مادرم مرا به زور به او دادند . حالا دیگر انها هیچ اصراری به این امر ندارند . چون ضربه ای که خورده ام انها را ترسانده است . پدرم راضی نیست دیگر مرا وادار به ازدواج کند . یعنی می گویی بهادرخان دلش نمی خواهد دختر کوچکش سرو سامان بگیرد ؟ چرا ٬ البته ٬ اما من فعلا تصمیم ندارم . پس کی تصمیم می گیری ؟ هنوز وقت زیاد است . اما نه برای من . چی برای شما ؟ من به شما چی کار دارم ؟ شما باید خیلی پیشتر از این ها سرو سامان می گرفتید . نگویید پاسوز من شده اید . ماکان غذایش را نیمه کاره رها کرد . دیبا من تو را دوست دارم . فقط بگو کی می توانم جواب مثبت را بگیرم . آن وقت صد سال هم که شود صبر می کنم . با حالت تمسخر گفتم : همان صد سال که گفتید صبر کنید . * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 104
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 106
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 8583
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس